تمثل راه ارتباطی با واقعیتی دیگر
خليل منصوري
از واژگانى كه مفهوم آن با همگى سادگى معنايى اش، پيچيده و دشوار مى نمايد، واژه تمثّل است. در روايات، اين واژه بسيار به كار رفته است ولى در قرآن كريم تنها در يك مورد در داستان مريم استعمال شده است. خداوند درباره ديدار حضرت مريم با مردى كامل كه «روح» و «فرشته» اى بوده است، مى فرمايد:«فَأَرْسَلْنَآ إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا;(مريم/ 17) پس ما «روح» خود را نزد او فرستاديم كه به صورت انسانى كامل و مستوى بر او نمايان گشت» اين كه اين موجود متمثل، فرشته بود، آيات ديگر سوره است كه مرد خودش را براى مريم معرفى مى كند. اين آيات بهترين شاهد بر اين مطلب نيز است كه فرشته در همان حالى كه به صورت بشر تمثل يافته بود، باز فرشته بود، نه اين كه بشر شده باشد و به صورت انسان دگرگون گشته باشد. چنان چه به كارگيرى لفظ «بشر» نشان مى دهد كه تنها كالبد بشرى يافته است نه آن كه انسان شده باشد از اين رو بر جنبه ى بشرى آن تأكيد شده است نه جنبه ى انسانى كه نشان دهنده ماهيت شىء است. پس فرشته اى به صورت بشر بود و مريم او را به صورت بشر ديد.
بنابراين، معناى تمثّل جبرئيل براى مريم به صورت بشر، اين است كه در حس و ادراك مريم به آن صورت محسوس شد، نه اين كه واقعاً هم به آن صورت در آمده باشد، بلكه در خارج از ادراك وى صورتى غير صورت بشر داشت.
اين معنايى كه براى تمثل بيان شد، با معناى لغوى واژه منطبق است; چون هنگامى كه مى گوييم: «تمثّل شى لشىء فى صورة كذا» معنايش اين است كه چيزى براى چير ديگرى به صورت فلان صورت در آمده است; يعنى او آن را به صورت فلان چيز تصور كرده است، نه آن كه واقعاً هم به آن صورت در آمده و چيز ديگرى شده باشد. پس تمثّل ملك به صورت بشر، ظهور او براى بيننده به صورت بشر است، نه اينكه چيزى به صورت چيز ديگرى ظاهر شود و تمثل يابد.
تمثل در حقيقت عبارت از يك دگرگونى واقعى نيست كه شخص متمثل ذات و حقيقت نخست خودش را از دست بدهد و به ذات ديگرى تبديل گردد; بلكه معناى تمثل حفظ ذات و حقيقت و ظهورش بر خلاف آن ذات است.
آيه نيز با كمك سياقى كه دارد ظاهر در اين است كه جبرئيل با تمثل خودش از حقيقت فرشتگى بيرون نيامده و بشر نشده بلكه در ادراك مريم(س) به صورت بشر ظاهر گرديد، نه اين كه در خودش و يا بيرون چنين دگرگونى صورت گرفته باشد; چنان چه در نزول فرشتگان بزرگوار بر حضرت ابراهيم(ع) و بشارت دادن وى به ولادت اسحاق(ع) و نيز نزولشان بر حضرت لوط(ع) و ظهورشان به شكل جوانان زيبا و بشر، و نيز ظهور ابليس در جنگ بدر به صورت سراقة بن مالك، با آن كه سراقه آن روز در مكه بود چنان چه در آيه 48 سوره انفال بدان اشاره دارد و ديگر تمثلاتى كه در روايات بسيار زياد است، همه از باب ظهور در ادراك بيننده است نه دگرگونى و تحقق خارجى آن.
در داستان تمثل ابليس در «دارالندوه» كه مشركان براى كشتن پيامبر خدا(ص) مشورت مى كردند ابليس به صورت پيرمردى سالخورده پيدا و متمثل شد و پيشنهاد جديد و تازه اى داد و همه پذيرفتند; نيز مانند تمثلش در روز عقبه به صورت منبّه بن حجاج و تمثلش براى حضرت يحيى(ع) به صورت عجيب و غريب نيز تمثل دنيا براى حضرت اميرمؤمنان(ع) به صورت زنى زيبا و فريبا و تمثل مال و فرزندان و عمل آدمى در هنگام مرگ و تمثل اعمال آدمى در قبر و در روز قيامت و تمثل هايى كه در خواب ديده مى شود مانند تمثل دشمن به صورت سگ يا مار يا عقرب و تمثل همسر به صورت كفش و تمثل ترقى و علوّ مقام به صورت اسب، و تمثل افتخار به صورت تاج همه اين ها نيز چنين است.
در بيشتر اين موارد شخص متمثّل به طورى است كه اصلاً در نفس خودش و يا در خارج صورتى ندارد تا آن را گذاشته به صورت ديگرى در آيد.
درباره ى تمثل بايد به اين نكته توجه داشت كه آن چه در حس انسان مى آيد عين واقعيت و خارجيت محسوس نيست بلكه صورتى از آن است; و كسى كه بپندارد عين آن حقيقت واقعيت در ذهن مى آيد قطعاً از معناى بديهى بودن احكام نيز غافل است; و از اين نيز غافل است كه حكم حس بر محسوس خارجى كار فكر و نظر انسان است نه كار خود حس كه ابزار و آلت براى فكر و نظر است.
به اين معنا كه آنچه حس از خارج مى گيرد صورت و عكسى از كيفيات و هيأت هاى آن است كه تا اندازه اى همانند به خود آن است، نه اين كه عين خارجى را حسّ كند و پس از آن كه اين صورت گيرى تكرار شد با تجربه و نظر مى فهمد كه واقعيت و خارجيت آن موجود خارج نيز مطابق با آن صورتى است كه از آن گرفته است.
دليل بر اين معنا هم انواع مغايرت هايى است كه ميان حس و محسوس خارجى مشاهده مى كنيم و آن ها را به غلط هايى حسى تعبير مى نماييم; مانند كوچك ديدن چيز بزرگى را از دور، و پايين ديدن بالا، و مستقيم را مايل، متحرك را ساكن و مانند آنها; و هم چنين در ساير حواس چنان كه يك انسان را از راه دور كوچك مى بينيم ولى پس از چند بار تكرار و تجربه مى آموزيم و حكم مى كنيم كه اين انسان بسيار خرد و كوچك نيز به اندازه است; و خورشيد را به اندازه يك ظرف مى بينيم يا آن كه دور زمين مى چرخد ولى برهان رياضى حس ما را تخطئه نموده و اثبات مى كند كه خورشيد چندبرابر بزرگ تر از زمين است و بر خلاف آن چه حس مى كنيم دور زمين نمى چرخد بلكه زمين در آن مى چرخد.
پس روشن شد كه آن چه در حقيقت محسوس ماست صورتى از موجود خارجى است نه خود موجود خارجى. پس آن چه حس مى كنيم در حس ماست ولى محسوس (يعنى آن چه از ما و حس ما بيرون است) حكمى كه به وسيله حس خود درباره آن مى كنيم ناشى از حس ما نيست بلكه ناشى از فكر و نظر ماست. بنابراين آن چه درباره حال موجودى خارجى معتقد مى شويم ناشى از فكر و نظر ماست نه حس.
از بديهيات يكى اين است كه در خارج از ادراك ما اسبابى است كه در نفوس ما تأثيرگذار است و در نتيجه نفوس ما درك مى كند آن چه را درك مى كند و اين سبب گاهى خارجى است چون اجسامى كه به كيفيات و اشكالش با نفوس ما در ارتباط است خارجى هستند و ما با حس خود صورت هايى از آنها را درك نموده و به كمك فكر و تجربه به پاره اى از خصوصيات آن پى مى بريم; و گاهى داخلى است مانند ترس شديد و ناگهانى كه باعث پيدا شدن صورت هاى هولناك و مهيب بر حسب اوهام و خاطراتى كه آدمى دارد و در ذهنش پيدا مى شود.
پس چه بسا مى شود كه در همه اين احوال انسان در تشخيص و احساس محسوس خارجى به درستى رفته باشد كه بيشتر اين گونه است و بساست كه در اين تشخيص اشتباه و خطاكار باشد.
پس مغايرت ميان حس و محسوس خارجى اجتناب ناپذير است ولى فى نفسه باعث از ميان رفتن اطمينان و وثوق و بطلان اعتماد بر حس نمى شود زيرا مسأله خطا و صواب در تشخيص داير مدار حس به تنهايى نيست بلكه داير مدار تجربه و نظر و يا غير آن است و نظر آن چيزى را مى پذيرد كه تجربه تصديقش كرده باشد.
به هر حال تمثل، عبارت از ظهور چيزى براى انسان به صورتى است كه انسان با آن الفت دارد و با غرضش از ظهور مى سازد، مانند ظهور جبرئيل براى حضرت مريم(س) به صورت بشرى كامل و تمام عيار; چون مألوف و معهود آدمى از رسالت همين است كه شخص رسول، رسالت خود را گرفته نزد مرسل اليه بيايد و آن چه را گرفته از راه سخن و تكلم ادا كند و مانند ظهور دنيا براى اميرمؤمنان(ع) به صورت زنى زيبا و فريبا، چون معهود و مألوف دل هاى بشر همين است كه در مقابل دخترى بسيار زيبا بيش از هر چيز ديگرى فريفته گردد و چنين صورتى بيش از هر چيز ديگرى قلب بشر را تسخير نموده و بر عقل او غالب مى آيد.
پس تمثل به اين معناست كه موجود فرامادى در حواس بينايى بشر به اين صورت محسوس شود و گرنه در واقع آن چيز همان ماهيت خود را دارد نه آن كه چيز ديگرى شود.
اين تأثيرگذارى چنان چه علامه طباطبايى مى نويسد: در حس بينايى است.(الميزان، ترجمه، موسوى همدانى، ج 14، ص 46)
نتيجه اين سخن سفسطه نيست چون فرق است ميان اين كه حقيقتى واقعى به صورتى جلوه كند مألوف و معهود باشد و با ادوات ادراك او جور در آيد و ميان اين كه اصلاً صورتى در خارج و حقيقى وجود نداشته باشد و تنها و تنها صورتى ادراكى و ذهنى وجود داشته باشد كه اين همان سفسطه است. در علم حصولى ما بيشتر از اين توقع نداريم كه صورتى را به ما نشان دهد كه شباهتى با بيرون و واقعيت دارد نه اين كه عين آن باشد.
به هر حال تمثّل يك راه ارتباطى ميان انسان با واقعيت ديگرى است كه در فراماده قرار گرفته است; هر چند اين ارتباط بيشتر از سوى فراماده ها ايجاد مى شود ولى ظرفيت هاى فردى انسانى نيز در ايجاد آن نقش بسزايى دارد. (الميزان، ترجمه، موسوى همدانى، ج 14، ص 47